باز هم از این آدم ها پیدا می شود ؟
* * * * * * *
سال دوم یک استاد داشتیم که گیر داده بود همه باید کراوات بزنند . سرامتحان ، مصطفی کراوات نزد ، استاد دو نمره ازش کم کرد . شد هجده . بالاترین نمره .
* * * * * * *
یک اتاق را موکت کردند . اسمش شد نمازخانه . ماه اول فقط خود مصطفی جرأت داشت آن جا نماز بخواند . همه از کمونیست ها می ترسیدند .
* * * * * * *
باهم از اوضاع ایران و درگیری های سیاسی حرف می زدیم . نمی دانستیم چه کار می شود کرد . بدمان نمی آمد برگردیم ، برویم دانشکده فنی تدریس کنیم . چمران بالاخره به نتیجه رسید . برایم پیغام گذاشته بود « من رفتم . آنجا یک سکان دار هست . » و رفت لبنان .
* * * * * * *
اوایل که آمده بود لبنان ، بعضی از کلمه های عربی را درست نمی گفت . یک بار سرکلاس کلمه ای را غلط گفته بود . همه بچه ها همان جور غلط می گفتند . می دانستند و غلط می گفتند .
* * * * * * *
چندبار اتفاق افتاده بود که کنار جاده ، وقتی از یک ده به ده دیگر می رفتیم ، می دید که بچه ای کنار جاده نشسته و دارد گریه می کند . ماشین را نگه می داشت ، پیاده می شد و می رفت بچه را بغل می کرد . صورتش را با دستمال پاک می کرد و او را می بوسید . بعد همراه بچه شروع می کرد به گریه کردن . ده دقیقه ، یک ربع ، شاید هم بیشتر .
* * * * * * *
وای که چقدر لباسش بد ترکیب بود . امیدوار بودم برای روز عروسی حداقل یک دست لباس مناسب بپوشد که مثلا آبروداری کنم . نپوشید . با همان لباس آمد . می دانستم مصطفی مصطفی است .
* * * * * * *
وقتی دید مصطفی جلویش ایستاده ، خشکش زد . دستش آمد پایین و عقب عقب رفت . بقیه هم رفتند . دکتر وقتی شنیده بود شعار می دهند « مرگ بر چمران » آمده بود بیرون و رفته بود ایستاده بود جلویشان . شاید شرم کردند ، شاید هم ترسیدند و رفتند .
* * * * * * *
اگر کسی یک قدم عقب تر می ایستاد و دستش را دراز می کرد ، همه می فهمیدند بار اولش است آمده پیش دکتر . دکتر هم بغلش می کرد و ماچ و بوسه حسابی . بنده خدا کلی شرمنده می شد و می فهمید چرا بقیه یا جلو نمی آیند ، یا اگر بیایند صاف می روند توی بغل دکتر .
* * * * * * *
سر سفره ، سرهنگ گفت : « دکتر ! به میمنت ورود شما یه بره زدیم زمین . » شانس آوردیم چیزی نخورده بود و این همه عصبانی شد . اگر یک لقمه خورده بود که دیگر معلوم نبود چه کار کند .
* * * * * * *
خوردیم به کمین . زمین گیر شدیم . تیر و ترکش مثل باران می بارید . دکتر از جیپ جلویی پرید و داد زد « ستون رو به جلو » . راه افتاد . چند نفر هم دنبالش . بقیه مانده بودیم هاج و واج . پرسیدم : « پس ما چه کار کنیم ؟ » دکتر همان جا گفت : « هرکی می خواد کشته نشه ، با ما بیاد . » تیر و ترکش می آمد ، مثل باران . فرق آنجا و اینجا فقط این بود که دکتر آنجا بود و همین کافی بود .
* * * * * * *
کم کم همه بچه ها شده بودند مثل خود دکتر ؛ لباس پوشیدنشان ، سلاح دست گرفتنشان ، حرف زدنشان . بعضی ها هم ریششان را کوتاه نمی کردند تا بیشتر شبیه دکتر بشوند . بعدا که پخش شدیم جاهای مختلف ، بچه ها را از روی همین چیزها می شد پیدا کرد . یا مثلا از اینکه وقتی روی خاکریز راه می روند نه دولا می شوند ، نه سرشان را می دزدند . ته نگاهشان را هم بگیری ، یک جایی آن دور دست ها گم می شود .