Monday, March 06, 2006

من ، تو ، او


من می گویم : می خواهیم برویم مسافرت ، فقط هم مشهد می رویم ! هرکسی می خواهد بیاند ، ثبت نام کند

تو می گویی : آقا ! پس چرا دوم ها رای گیری کردند و اصفهان می روند ؟ سوم ها هم که می خواهند بروند کیش ! اه ! نمی دونم چرا همه اش باید برویم مشهد ... این همه جای بهتر وجود داره که به آدم خوش می گذرد نق می زنی و می روی

او می داند که به این زودی ها توانایی به مشهد رفتن را ندارد ... می گویند : مشهد ، حج فقرا است . اما او مشهد هم نمی تواند برود

* * * * * *

من می گویم : بچه ها ! قرار بود با قطار سیمرغ یا سبز به مشهد برویم ، ولی بلیط پیدا نشد ، مجبور شدیم قطار درجه دوم بگیریم و برای اینکه راحت باشید ، هر 4 نفر ، یک کوپه دارند

تو می گویی : میشه پولش رو بگیرین و ما رو با همواپیما ببرین ؟ و وقتی قطار را می بینی ، شروع می کنی به مسخره کردن و تیکه انداختن
او : در حسرت آن است که روزی با قطار به مشهد برود

* * * * * *

من می گویم : آقایون لطف کنند ، گوشی موبایل « بولوتوس » دار با خودش نیاورند

تو می گویی : آقا ! ما گوشی قدیمی نداریم . نمیشه « بولوتوس » اش رو خاموش کنیم ، یا اینکه خودتون همه عکس هایش را فرمت کنید ؟ اصلاً چرا آقای ... خودش گوشی « بولوتوس » دار میاره ؟

او خوشحال است که به تازگی تلفن دار شده است ، چگونه دندانهای یک گوشی موبایل می تواند آبی باشد

* * * * * *

من می گویم : داریم به سفر زیارتی می رویم ، با خودتون « لپ تاپ » نیاورید . می شود چند روزی هم بازی نکرد
تو اصلا توجهی نمی کنی و « لپ تاپ » را می آوری و گاه و بی گاه آن را به بهانه های مختلف روشن می کنی و با دوستان ، محفل انسی می ساز

او لباسی نداشت که در مقابل سرما از خودش محافظت کند ... برای همین هم در اردوی یک روزه نیز شرکت نکرد

* * * * * *

به سختی یک حسینیه بزرگ برای اقامت پیدا کرده ایم ، شبی ... تومان ، ولی من این را به تو نمی گویم

تو با نگرانی از من می پرسی : حسینیه محل اقامت ، تخت دارد یا باید روی زمین بخوابیم ؟

او از شدت سرما ، تمام مدت چسبیده بود به بخاری نفتی ، و نتوانست کمی بخوابد

* * * * * *

من دوست داشتم با تو ، حداقل در این سفر زیارتی ، فقط در راه حرم می بودم

تو سراغ زمین بازی و استخر را از من می گیری

...او

* * * * * *

من دوست داشتم ، شام را ساده می خوردیم تا صبح راحت بتوانیم برای حرم رفتن بیدار شویم

تو بارها و بارها به من گفتی که باید یک شام را پیتزا بخوریم ، یک ناهار را هم در رستوران « پسران کریم » آن هم شیشلیک ، از دست ندادی

او همان چیزی را برای ناهار خورد که هر روز می خورد

* * * * * *

تو از من پرسیدی : آقا ! شما سال آینده هم معلم راهنمای ما هستید ؟

من سکوت کردم

تو فهمیدی که پشت این یکی سکوت ، حرفی است

تو پرسیدی چرا ؟

من هم گفتم ... گفتم و گفتم ... از او گفتم و از خودم ... تو فقط گوش می کردی ... من جلوی خودم را گرفتم که بغضم نترکد ... تو بازهم گوش کردی ... باهم گفتیم و شنیدیم ... نمی دانم در آن لحظات چه بر ما می گذشت ... حرف هایم تمام نشد ... اما احساس کردم که تو دیگر قانع شده ای که من نباید سال آینده معلم راهنمایتان باشم ... همین برای من کافی بود

* * * * * *

من نوشتم ...

تو شاید روزی بخوانی ...

او هرگز این ها را نخواهد خواند !!

7 Comments:

Anonymous Anonymous said...

آهاااان! ایننننننننننننننه!
دست مریزاد حمید آقا. همین جوری ادامه بده بلکه این «او» یه روزی بیاد اینوری دلنوشته های معلم مهربونش رو بخونه...
اما یه چیزی، میگما... به چشم خواهری این «تو» خیلی باحاله ;-)

2:07 PM  
Anonymous Anonymous said...

راستی یادم باشه آدرس این «پسران کریم» رو ازت بگیرم;)

8:25 PM  
Anonymous Anonymous said...

movafagh bashid

9:17 AM  
Anonymous Anonymous said...

salam aghaye fadaiefard . man vaghan motasefam age shoma ro narahat kardam .

8:25 PM  
Anonymous Anonymous said...

علی الوسی
hi MR.FADAIFARD
اميدوارم سالی پر از موفقيت پيش رو داشته باشيد

4:13 PM  
Blogger fadaifard said...

محمد جان سلام . از كامنتي كه گذاشتي - هرچند بي نام و نشان بود - متشكرم .
راستش من از دست بچه ها اصلا ناراحت نيستم . اين چيزهايي كه نوشتم ، درگيري ها يخودم با خودم است !!! هيچ ايرادي هم به بچه ها ندارم

8:03 PM  
Anonymous Anonymous said...

حسودیم شد... که یه وبلاگ داری ...توش مینویسی...شاگردات میخونن. آآآآه! کاششش! حسودیم شد.

9:08 PM  

Post a Comment

<< Home