Thursday, December 22, 2005

شب جوجه شماری

هرچند امشب طولانی ترین شب سال بود ، ولی من هنوز جوجه هایم را نشمردم . نمی دانم اولین فرصت کی پیش خواهد آمد . البته فرصت زیاد است ، می ترسم از شمارش
:امام سجاد فرمود
وَيلٌ لِمَن غَلَبَت آحادُهُ اَعشارَهُ
سر آن ندارد امشب که برآرد آفتابی

Sunday, November 20, 2005

فقط برای خودم

زیادی جا خوش کرده ام . یواش یواش باید آماده شوم و وسائلم را جمع و جور کنم
این طوری نمی شود ادامه داد . کلی کار نصفه و نیمه دارم که کسی از آنها سر در نمی آورد
تصمیم گرفته کارهای نیمه تمامم را به پایان برسانم و گزارشی از آنها تهیه کنم
...
نمی دانم چقدر فرصت دارم ، شاید یک سال ، شاید یک ماه ، شاید یک هفته و شاید کمتر
تا دیر نشده باید بجنبم یکی می گفت : همیشه خیلی زود دیر می شود !

خداکنه اینقدر فرصت داشته باشم که تا دیر نشده خودم را آماده کنم ...

Thursday, November 03, 2005

استهلال و رویت پذیری ماه شوال

این تصویر را برای آن عزیزانی که می گویند روز پنجشنبه ، عید فطر است اینجا گذاشته ام !!!!

این نقشه وضعیت رویت پذیری ماه را در غروب روز چهارشنبه نشان می دهد و ناحیه های ی سیاه رنگ ـ که ایران و عربستان و .. هم در آنجا هستند ـ نواحی غیرقابل رویت محسوب می شوند !!

Wednesday, November 02, 2005

عیدتان مبارک

Friday, October 07, 2005

ماه رمضان شد ...


ماه رمضان شد ، می و میخانه یر افتاد
عشق و طرب و باده به وقت سحر افتاد

Monday, September 19, 2005

نیمه شعبان ...

ای پـادشــه خوبــان ، داد از غـم تنهـــــــایی
دل بی تـو به جان آمد ، وقتست که بـاز آیی

مشتـــاقی و مهجوری ، دور از تو چنانم کرد
کـز دست بخـواهـد شـد پــایــان شکیبــایی


.•:*¨`*:•. :*¨`*:•. .•:*¨`*:•. :*¨`*:•. .•:*¨`*:•. :*¨`*:•.

كسي خواهد آمد
به اين بينديش
هيچ پيامي آخرين پيام نيست و هيچ عابري آخرين عابر.كسي مانده است كه خواهد آمد.
باوركن! كسي كه امكان ِ آمدن را زنده نگه مي‌دارد.
بنشين به انتظار

.•:*¨`*:•. :*¨`*:•. .•:*¨`*:•. :*¨`*:•. .•:*¨`*:•. :*¨`*:•.
!!! این لینک را هم بشنوید

تـا واشود چشمـــان من

دزدیده چون جان می روی اندر میان جان من
سرو خرامان منی ای رونق بستان من

چون می روی بی من مرو وی جان جان بی تن مرو
وز چشم من بیرون مشو ای شعله تابان من
هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من

تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم
ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من

بی پا و سر کردی مرا بی خواب و خور کردی مرا
سرمست و خندان اندرآ ای یوسف کنعان من

از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من

گل جامه در از دست تو ای چشم نرگس مست تو
ای شاخها آبست تو ای باغ بی پایان من

یک لحظه داغم می کشی ، یکدم به باغم می کشی
پیش چــــــراغم می کشی ، تـا واشود چشمـــان من


ای جان پیش از جانها وی کان پیش از کانها
ای آن پیش از آنها ای آن من ای آن من

منزلگه ما خاک نی گر تن بریزد باک نی
اندیشه ام افلاک نی ای وصل تو کیوان من

مر اهل کشتی را لحد در بحر باشد تا ابد
در آب حیوان مرگ کو ای بحر من عمان من
ای بوی تو در آه من وی آه تو همراه من
بر بوی شاهنشاه من شد رنگ و بو حیران من

جانم چو ذره در هوا چون شد ز هر ثقلی جدا
بی تو چرا باشد چرا ای اصل چار ارکان من

ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من
ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من

Sunday, August 07, 2005

این الرجبیون ؟

و من مهمّات المراقبات فيه ( شهر رجب) من أوّله الي آخره تذکّر حديث الملک الدّاعي ، علي ما روي عن النّبي ِ صلّي الله عليه واله
أنّ الله تعالي نصب في السماء السابعه ملکاً ، يقال له الدّاعي . فاذا دخل شهر رجب ينادي ذلک الملک کلّ ليلة منه الي الصباح : " طوبي للذّاکرين ، طوبي للطّائعين ؛ يقول الله تعالي : أنا جليس من جالسني ، و مطيع من أطاعني ، غافر من استغفرني ، الشهر شهري و العبد عبدي ، والرحمه رحمتي ، فمن دعاني في هذا الشهر أجبته ، و من سألني أعطيته ، و من أستهداني هديته ، و جعلت هذا الشهر حبلاً بيني و بين عبادي ، فمن اعتصم به وصل الي" التماس دعا

Tuesday, July 19, 2005

استننتاج یا تحمیل نتیجه

توی این مدتی که گذشت و یه بهونه ی خوب برای بحث کردن پیداشده بود ، در ورای همه بحث ها و تحلیل هایی که می شنیدم و در آن شرکت می کردم ، توجه به یک نکته برایم خیلی جالب و شیرین بود . نکته ای که بارها در بحث های دیگر هم آن را دیده بودم . بگذارید آن را در قالب یک سئوال مطرح کنم : به نظر شما چقدر از نتایجی که در زندگی می گیریم ، واقعا از مقدمات منطقی بدست می آید ؟ بگذارید از دید دیگری سئوال را طرح کنم : فرآیند نتیجه گیری را چگونه انجام می دهیم ؟ از مقدمات به نتیجه می رسیم ، یا برای نتیجه ای که می خواهیم به آن برسیم ، مقدمات مورد نیاز را – هرچند نا مربوط - پیدا می کنیم ؟
در طی بحث های مختلف ، به خصوص اگر در بیرون بحث و شاهد آن باشید و بالاخص اگر طرفین مباحثه در تضاد نتیجه باشند ، به راحتی مشاهده می کنید که معمولا اتفاق دوم می افتد و هرکدام از طرفین دعوا ، برای نتیجه ای که می خواهند به آن برسند ، مقدماتی از این سو و آن سو پیدا می کنند . به همبن دلیل هم معمولا این گونه مباحث ، جز چند ساعتی صحبت کردن ، هیچ نتیجه ای در راستای تقریب ذهن و نتیجه طرف مقابل در بر نخواهد داشت .
در بحث هایی رخ می دهد ، دقت کنید . به وضوح این واجرا را مشاهده می کنید ... فرقی هم نمی کند که طرفین بحث در چه سنی باشند ، یا چه تحصیلاتی داشته باشند یا ...

Thursday, July 14, 2005

انتخابات هم تمام شد

در این ایام بارها و بارها بر آن شدم تا نظرات گهربار خودم را له و علیه برخی از کاندیداها اینجا ذکر کنم و تشنگی تشنگان این بحر را به لذت نوشیدن کلامی میتن فرونشانم ( !!!! ) اما استخوان در گلو و خوار در چشم ، سکوت را پیشه کردم و صد البته دوستان واقفند که این قبیل سکوت ها از اطلاعات بسیار و صبر و سعه صدر و ... ناشی می شود ( یه وقت خدای ناکرده گمان نبرید مطلب نداشتیم ها ) . دنبال دلیل دیگری نگردید

Saturday, May 28, 2005

باز هم از این آدم ها پیدا می شود ؟

شب های جمعه من را می برد مسجد ارک . با دوچرخه می برد . یک گوشه می نشست و سخنرانی گوش می داد . من می رفتم دوچرخه سواری
* * * * * * *
دکتر چند سئوال ازش پرسید . بعد یک ورقه داد که مسئله حل کند . هنوز مصطفی جواب ها را کامل ننوشته بود که دکتر گفت : « پسر جان ! تو قبولی . شهریه هم لازم نیست بدهی . »
* * * * * * *
سال دوم یک استاد داشتیم که گیر داده بود همه باید کراوات بزنند . سرامتحان ، مصطفی کراوات نزد ، استاد دو نمره ازش کم کرد . شد هجده . بالاترین نمره .
* * * * * * *
یک اتاق را موکت کردند . اسمش شد نمازخانه . ماه اول فقط خود مصطفی جرأت داشت آن جا نماز بخواند . همه از کمونیست ها می ترسیدند .
* * * * * * *
باهم از اوضاع ایران و درگیری های سیاسی حرف می زدیم . نمی دانستیم چه کار می شود کرد . بدمان نمی آمد برگردیم ، برویم دانشکده فنی تدریس کنیم . چمران بالاخره به نتیجه رسید . برایم پیغام گذاشته بود « من رفتم . آنجا یک سکان دار هست . » و رفت لبنان .
* * * * * * *
اوایل که آمده بود لبنان ، بعضی از کلمه های عربی را درست نمی گفت . یک بار سرکلاس کلمه ای را غلط گفته بود . همه بچه ها همان جور غلط می گفتند . می دانستند و غلط می گفتند .
* * * * * * *
چندبار اتفاق افتاده بود که کنار جاده ، وقتی از یک ده به ده دیگر می رفتیم ، می دید که بچه ای کنار جاده نشسته و دارد گریه می کند . ماشین را نگه می داشت ، پیاده می شد و می رفت بچه را بغل می کرد . صورتش را با دستمال پاک می کرد و او را می بوسید . بعد همراه بچه شروع می کرد به گریه کردن . ده دقیقه ، یک ربع ، شاید هم بیشتر .
* * * * * * *
وای که چقدر لباسش بد ترکیب بود . امیدوار بودم برای روز عروسی حداقل یک دست لباس مناسب بپوشد که مثلا آبروداری کنم . نپوشید . با همان لباس آمد . می دانستم مصطفی مصطفی است .
* * * * * * *
وقتی دید مصطفی جلویش ایستاده ، خشکش زد . دستش آمد پایین و عقب عقب رفت . بقیه هم رفتند . دکتر وقتی شنیده بود شعار می دهند « مرگ بر چمران » آمده بود بیرون و رفته بود ایستاده بود جلویشان . شاید شرم کردند ، شاید هم ترسیدند و رفتند .
* * * * * * *
اگر کسی یک قدم عقب تر می ایستاد و دستش را دراز می کرد ، همه می فهمیدند بار اولش است آمده پیش دکتر . دکتر هم بغلش می کرد و ماچ و بوسه حسابی . بنده خدا کلی شرمنده می شد و می فهمید چرا بقیه یا جلو نمی آیند ، یا اگر بیایند صاف می روند توی بغل دکتر .
* * * * * * *
سر سفره ، سرهنگ گفت : « دکتر ! به میمنت ورود شما یه بره زدیم زمین . » شانس آوردیم چیزی نخورده بود و این همه عصبانی شد . اگر یک لقمه خورده بود که دیگر معلوم نبود چه کار کند .
* * * * * * *
خوردیم به کمین . زمین گیر شدیم . تیر و ترکش مثل باران می بارید . دکتر از جیپ جلویی پرید و داد زد « ستون رو به جلو » . راه افتاد . چند نفر هم دنبالش . بقیه مانده بودیم هاج و واج . پرسیدم : « پس ما چه کار کنیم ؟ » دکتر همان جا گفت : « هرکی می خواد کشته نشه ، با ما بیاد . » تیر و ترکش می آمد ، مثل باران . فرق آنجا و اینجا فقط این بود که دکتر آنجا بود و همین کافی بود .
* * * * * * *
کم کم همه بچه ها شده بودند مثل خود دکتر ؛ لباس پوشیدنشان ، سلاح دست گرفتنشان ، حرف زدنشان . بعضی ها هم ریششان را کوتاه نمی کردند تا بیشتر شبیه دکتر بشوند . بعدا که پخش شدیم جاهای مختلف ، بچه ها را از روی همین چیزها می شد پیدا کرد . یا مثلا از اینکه وقتی روی خاکریز راه می روند نه دولا می شوند ، نه سرشان را می دزدند . ته نگاهشان را هم بگیری ، یک جایی آن دور دست ها گم می شود .


Thursday, May 26, 2005

خدانگهدار ... دوستان

امسال هم با تمام شیرینی هایش تمام شد . آخرین روز کلاس فیزیک 1 ، تصمیم گرفتم از همه بچه های کلاس یه عکس بگیرم و این کار رو هم انجام دادم و یه عکس کلی هم از همه بچه ها گرفتم که به همراه اسامی آنها می خواهم تویه وبلاگم بگزارم

کلاس 1/1
شایان اسماعیلی ـ سید حمیدرضا اعرابی ـ محمدعلی افراسیابی ـ سید امین الهی ـ نیما امینی افشار ـ علیرضا اویار حسینی ـ امید برهنه پوشان ـ سید حمیدرضا بهشتی ـ محمد پارسی اصفهانی ـ سروش تقوی مقدم ـ پدرام جاراله فتاحی ـ آرین جعفری ـ سهیل جلالی ـ محمدحسین جمالان ـ سامان حاجی علی اکبری ـ مصطفی حسنعلی پورـ دانیال حسنی مقدم ـ الیاد حکیمی ـ پرهام حکیمیان ـ محمد خاکی ـ پوریا خشایار ـ بهنام خشه چی ـ محمد خلیل بیگی ـ حامد خوجانی ـ محمد خویلو ـ محمدحسین دشتی ـ سینا دشتی مقدم ـ سروش دهقانی ـ نوید رضایی جوان ـ جاوید رفیع زاده


کلاس 1/2

رامین رهگذر ـ محمدمهدی زرافشان ـ مانی زنده دل حقیقی ـ سید مرتضی زینلی ـ سامان سلیمی هاوستین ـ محمدعلی سه دهی ـ آریا شاهوردی ـ ( امیررضا شجاعی ) ـ امید شیخ حسنی ـ آرمین شیدانی ـ امیرحسین صادقی اصفهانی ـ امیرامجد صالحی ـ سیدمحمدرضا صدر ـ آرمان صمیمی ـ کسری طوسی ـ پویا عاقلی زاده منفرد ـ عرفان عباسی ـ محمدحسین عباسی ـ سهند عبدالهی جهدی ـ رامین عدالت ـ حسام عدیلی ـ شهراد عرب خدری ـ سروش علی عسگری ـ سینا فاتحی ـ علیرضا فامیلی ـ اردلان فرآورده ـ امیر فراهانچی برادران ـ پویا فرج پور ـ رهام فرج زاده شاکر ـ امین قاسم آذر ـ سید محمد قریشی ـ بهراد قنبری


کلاس 1/3

سینا قندچی ـ شهاب کراری ـ متین کردی بروجردی ـ میلاد کمال ـ مهیار کوردان ـ محمد کیا ـ محمدعلی گوهری ـ نیما گیاهی ـ امیرعلی لاهوتی ـ کیومرث مازندرانی حائری ـ مهران مازوچی ـ امیرسینا متولی طاهز ـ بهنام مجد ـ آرش محسنی جم ـ میلاد محمدزاده ـ آرش مژدهی ـ روح الله مظاهری ـ محمدجلال ملکی امین ـ علی مهدوی راد ـ امیرسامان مهدویان ـ محمدحسین مهرزادگان ـ آرمین میرفصیحی ـ امیر مسعود میرزنده دل ـ بردیا نجاری فریزهندی ـ سید محسن نوربخش ـ آرمین نیرومند ـ سینا هادی پور ـ علیرضا هادیان رسنانی ـ بهنام هدایت ـ محمدحسین هدایتی ـ حمیدرضا یارویسی ـ امیررضا یزدانیان

Sunday, May 08, 2005

بنويس ، نامه نويس

بنويس نامه نويس حرف هاي خوب خوب بنويس
بنويس وقتي تو نيستي ديگه انگار كسي نيس
بنويس ، نامه نويس
اگه عاشقانه نيس حرف هاي بهتر بنويس
اگه خندش مي گيره گريه مو از سر بنويس
بنويس ، نامه نويس
بنويس خواستنم از جنس گل ابريشمه
بنويس پاكي من ، پاكي نور و شبنمه
همه دوست داشتنم و نقطه به نقطه بنويس
بنويس قصه زياده ، ولي كاغذم كمه
بنويس خواستن من شمردني نيس ، بنويس
بنويس دل كه به خاك سپردني نيس ، بنويس
بنويس خسته شدم ، اونقده خسته كه نگو
همه دلتنگي من كه گفتني نيس ، بنويس
ننويس ، نه ننويس ، هرچي كه گفتم ننويس
ننويس ، نه ننويس ، هرچي دلت خواست بنويس
ننويس چون كه براش نامه ها تكراري شده
چيزي از من ننويس ، فقط براش راست بنويس
نامه نويس ، راست بنويس
... نامه نويس
( شهيار قنبري )

Wednesday, April 06, 2005

علی کوچولو !!

سلام به همه دوستان !

خانم نجفی یه پیشنهاد خیلی خوب مطرح کردن . ایشون نوشته بودن :

در ضمن یک پیشنهاد:می توانید از شیطنتهای علی کوچولو بنویسید.ما که خیلی خوشحال می شیم وشدیدا هم استقبال می کنیم!البته اگر اجازه اش صادر شودشاد باشید

من هم که حرف حسابی دیگه ای پیدا نکرده بودم تا بزنم !!! خیلی از این پیشنهاد استقباد می کنم ( برای همینه که می گویند : فرزند صالح گلی از گلهای بهشت است !!!!!!!!!! اگه علی نبود ، من الان باید چی می نوشتم ؟؟؟ اون وقت جلوی در و همسایه آبروم می رفت و می گفتن که : ببین ! نتونست برای یه وبلاگ مطلب بنویسه )و

فعلا این عکس رو از علی کوچولو داشته باشین ... تا بعد

این عکس مال روز تولدش است - 21 آبان

Sunday, April 03, 2005

حسن جان ، تولدت مبارک

سلام به همه دوستان ! مخصوصا به حسن آقای نبوی !
حسن آقا ! تولدت مبارک !
واقعا که چه ماه پر خیر و برکتی است این ماه فروردین و چه بزرگانی در این ماه پا بر این عرصه دنیا نهاده اند

Saturday, April 02, 2005

طی شد این عمر ، تو دانی به چه سان ؟

سلام ! سلام !
خوش اومدین ...
صفا اوردین ...
ای بابا ! چرا دیگه زحمت کشیدین ؟ خودتون گُلید ، دیگه ...
اِ ... اِ ... اِ ... ! شما هم که ما رو شرمنده کردین !!
چرا این همه کادو ؟
چرا این همه تبریک ؟
...
...
...
حالا حتماً باید شمع ها رو فوت کنم ، که صد سال زنده باشم !!؟
خوب صبر کنید ببینم که چندتا شمع گذوشتین روی کیک ؟
1 ، 2 ، 3 ، ... ، 28 ، 29 ، 30
چی شد ؟ حتما یه اشتباهی شده ، بگزار از اول بشمرم .
1 ، 2 ، 3 ، ... ، 28 ، 29 ، 30
ای آقا ! این که 30 تا شد ؟ مگه میشه ؟ من تا همین دیروز پریروزها هفده هیجده سالم بود که !!!!!!! خوب ، فوق فوقش بیست و پنج شیش سال


!!! چقدر ایام جوانی زود می گذرد ها

یعنی تا امروز من سه دهه عمر کرده ام ؟! اَاااااااااه چقدر زیاد ، نه ، چقدر کم !!! یعنی چقدر زود گذشت .
اون قدیم ها موقعی که بچه دبیرستانی بودیم ، هی بهمون می گفتن که دوران جوانی زود می گذرد ، قدرش رو بدونید ها . ما هم فکر می کردیم ، خیرٍ سرمون خیلی مراقب لحظات عمرمون هستیم ... ولی الان معنی اون حرف ها رو می فهمم ... و باز هم مثل همیشه ، معنی جملات حکمت آمیز رو دقیقا وقتی می فهمیم که دیر شده است
.

Friday, March 18, 2005

یا مقلب القلوب و الابصار

ای مقلب قلب های خمود

ای که مطلع تحویلی بر روزگار ابری ما

ای که تدبیردلدادگان می کنی ، لیل و نهار

این سوء حال ما و لطف و صفای تو

.

Tuesday, March 15, 2005

مگه ما چیمون از بقیه کمتره ؟


سلام ! ما هم بالاخره به همت و تشویق دوستان و به دلایل شخصی دیگر ( از جمله اینکه دیدیم خیلی اهل فضل و کمالات و نیکی ها و خوبی ها و ... هستیم - و البته شما بیشتر به این موضوع واقفید ! - و از همین بابت هم خیلی مطالب ارزنده و نغزی از ذهنمان تراوش می کند و حیف است که خلائق نتوانند از این نکات بهره بگیرند و خوشه چینی کنند ! و هزاران دلیل شخصی دیگر از همین دست ) تصمیم گرفتیم که یه وبلاگ راه اندازی کنیم .

در همین راستا لازم می دانم از امیر عزیز هم به شدت تشکر کنم ( دوستانی که ایشان را نمی شناسند می توانند به آدرس زیر صفحه که مربوط به وبلاگ ایشان است ، مراجعه کنند . فقط همین نکته را جهت معرفی ایشان عرض کنم که ایشان یه سر و سر مشکوکی با یک شخص حقیقی یا حقوقی به نام « نگار » پیدا کرده اند و این مطلب کمی ذهن تیزبین ما رو به خودش جلب کرده است )

در ضمن باید از زوج زارعی هم کمال تشکر را داشته باشم . چون انگیزه اصلی رو اونها ایجاد کردند ( ما دیدیم که دیگه از ... کمتر نیستیم ! با توجه به همون کمالات و ... که قبلا اشاره شد و لذا برای اینکه کم نیاورده باشیم ، در خودمان این انگیزه الهی جهت رو کم کنی رو تقویت کردیم و وبلاگ رو راه اندازه نمودیم )

البته باید بگویم که معمولا شروع و استارت کارها رو در روزهای مقدسی صورت می دهند و ما هم دیدیم اگه امروز این وبلاگ رو راه اندازی نکنیم ، ممکن است دیگه فرصت نشود و این انگیزه مقدس - رو کم کنی - در ما کمرنگ شود ، لذا تصمیم گرفتیم که شب چهارشنبه روزی را - که همین امشب باشد - یک شب مقدس اعلام فرماییم و کلنگ احداث رو همین امشب بزنیم !
خوب دیگه افاضات ما برای الان بس است دیگه . دوستان رو تا افاضه بعدی به خدا می سپارم .
در ضمن این رو هم عرض کنم که که همون طور که از عنوان وبلاگ پیدا است ، قرار نیست که افاضات و سخنان گهربار ما نظم و ترتیب خاصی داشته باشد ( این هم از همون کمالات ما و نظم فکری مان ناشی می شود ) . بنابراین دوستان می توانند انتظار دیدن هر مطلبی رو اینجا داشته باشند ..... ( نه ! نه ! فکرهای بد نکنین ها ! (

پس فعلا خدانگهدار

آدرس وبلاگ امیر عنبرانی : http://www.anbarani.blogspot.com/
آدرس وبلاگ جواد زارعی : http://www.hedill.blogspot.com/
آدرس وبلاگ خانم نجفی : http://www.hnajafi.blogspot.com/