Thursday, March 30, 2006

! السلام علیک یا شمس الشموس

السلام علیک یا علیّ بن موسی الرّضا


اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی عَلِیِّ بنِ مُوسَی الرِّضَا المُرتَضیَ الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَ حُجَّتِکَ عَلی مَن فَوقَ الاَرضِ وَ مَن تَحتَ الثَّّری الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلوةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفضَلِ ما صَلَّیتَ عَلی اَحَدٍ مِن اَولِیائِکَ

ای آشنای غریب ؛ ای عصمت هشتم !

در بارگاه تو ، هیچ کس غریب نیست.

Wednesday, March 29, 2006

! بهار در ماتم

السّلام علیک یا رسول الله ، السّلام علیک یا خیر خلق الله و رحمه الله و برکاته

السّلام علیک یا حسن ابن علی ، ایّها المجتبی ، یاابن رسول الله


قال رسول الله ( صلی الله علیه و آله و سلم ) :

ما آمَنَ بـى مَـن باتَ شَبعان وَ جارُهُ جائِع وَ ما مِـن اَهل قَـريَه يَبيتُ وَ فيهِم جائِع لايَنظُرُ الله اِلَيهِم يَومَ القِيمَهِ .

به مـن ايمان نياورده كسـى كه سير بخـوابـد و همسايه اش گرسنه باشـد, و اهل يك آبادى كه شب را بگذرانند و در ميان ايشان گرسنه اى باشد, خـداوند در روز قيامت به آنها نظر رحمت نيفكند

* * * * * * * * * * * * * *

وصاياى امام مجتبى(ع)

شيخ طوسى(ره) از ابن‏عباس نقل مى‏كند: در واپسين ساعتهاى عمر امام مجتبى(ع) برادرش امام حسين(ع) وارد خانه آن حضرت شد، در حالى كه افراد ديگرى از ياران امام مجتبى(ع) در كنار بسترش بودند. امام حسين (ع) پرسيد: برادر! حالت چگونه است؟ حضرت جواب داد:

در آخرين روز از عمر دنيايى‏ام و اولين روز از جهان آخرت به سر مى‏برم و از جهت اين كه بين من و شما و ديگر برادرانم جدايى مى‏افتد، ناراحتم. سپس فرمود: از خدا طلب مغفرت و رحمت مى‏كنم، چون امرى دوست داشتنى، همچون ملاقات رسول خدا (ص) و اميرمؤمنان و فاطمه و جعفر و حمزه (عليهم السلام) را در پيش دارم. آن گاه اسم اعظم و آنچه را از انبياى گذشته از پدرش اميرالمؤمنين (ع) به ارث داشت تسليم امام حسين(ع) نمود. در آن لحظه فرمود بنويس:

« هذا ما اوصى به الحسن بن على الى اخيه الحسين اوصى انه يشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له و انه يعبده حق عبادته لا شريك له فى الملك و لا ولى له من الذل و انه خلق كل شئ فقدره تقديرا و انه اولى من عبد و احق من حمد، من اطاعه رشدو من عصاه غوى و من تاب اليه اهتدى، فانى اوصيك يا حسين بمن خلفت من اهلى و ولدى و اهل بيتك ان تصفح عن مسيئهم و تقبل من محسنهم و تكون لهم خلفا و والدا، و ان تدفننى مع رسول الله(ص) فانى احق به و ببيته فان ابو اعليك فانشدك الله بالقرابة التى قرب الله - عزوجل - منك و الرحم الماسة من رسول الله(ص) ان لا تهريق فى امرى محجمة من دم حتى نلقى رسول الله(ص) فنختصم اليه و نخبره بما كان من الناس الينا »

اين وصيتى است كه حسن بن‏على به برادرش حسين نموده است. وصيت او اين است: « ... اى حسين، تو را سفارش مى‏كنم كه در ميان بازماندگان و فرزندان و اهل بيتم كه خطاكاران آنان را با بزرگوارى خود ببخشى و نيكوكاران آن‏ها را بپذيرى و بعد از من جانشين و پدر مهربانى براى آنان باشى.

مرا در كنار قبر جدم رسول خدا(ص) دفن نما، زيرا من سزاوارترين فرد براى دفن در كنار پيامبر خدا(ص) و خانه او هستم، چنانچه از اين كار تو را مانع شدند سوگند مى‏دهم تو را به خدا و مقامى كه در نزد او دارى و به پيوند و خويشاوندى نزديكت‏با رسول خدا(ص) كه مبادا به خاطر من حتى به اندازه خون حجامتى، خون ريخته شود تا آن كه پيغمبر خدا(ص) را ملاقات كنم و در نزد او نسبت‏به رفتارى كه با ما كردند شكايت نمايم. »

Monday, March 27, 2006

غم زمانه به پایان نمی رسد ، برخیز !


صدای بال پرستو

صدای پای بهار !

صدای شادی گنجشک ها

صدای بهار !

نگاه و نازِ بنفشه

تبسم خورشید

ترانه خواندنِ باد

جوانه کردن بید

¨

صدای بوسه ی باران

صدای خنده ی گل

صدای کف زدن لحظه ها برای بهار

¨

دوباره معجزه ی آب و آفتاب و زمین

شکوه جادوی رنگین کمان فروردین

شکوفه و چمن و نور و رنگ و عطر و سرود

سپاس و بوسه و لبخند و شادباش و درود

دوباره چهره ی نوروز و شادمانی عید

دوباره عشق و امید

دوباره چشم و دلِ ما و چهره های بهار

¨

غم زمانه به پایان نمی رسد ، برخیز !

به شوقِ یک نفسِ تازه در هوای بهار

فریدون مشیری

کتاب " آه باران "

Tuesday, March 21, 2006

یا مُقَلّبَ القُلوُبِ وَ الاَبصارِ ،

یا مُدَبّـرَ اللّیــلِ وَ النّهـــــارِ ،

یا مُحَوّلَ الحَـولِ وَ الاَحوالِ ،

حَوّل حالَنا اِلی اَحسَنِ الحال

کَذلِکَ نَقُصُّ عَلَیکَ مِن اَنباءِ ما قَد سَبَقَ وَ قَد اتَیناکَ مِن لَدُنّا ذِکراً O مَن اَعرَضَ عَنهُ فَاِنَّهُ یَحمِلُ یَومَ القِیامَه وِزراً

طه 99 و 100

.•:*¨`*:•. :*¨`*:•. .•:*¨`*:•. :*¨`*:•. .•:*¨`*:•. :*¨`*:•.

تا زمیخانه دمی نام و نشان خواهد بود

سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

حلقه پیر مغانم ز ازل در گوش است

بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود

بر سر تربت ما چون گذری همت خواه

که زیارتگه رندان جهان خواهد بود

برو ای زاهد خود بین که زچشم من و تو

راز این پرده نهانست و نهان خواهد بود

عیب رندان مکن ای خواجه کزین کهنه رباط

کس ندانست که رحلت به چه سان خواهد بود

چشمم آن شب که ز شوق تو نهد سر به لحد

تا دم صبح قیامت نگران خواهد بود

.•:*¨`*:•. :*¨`*:•. .•:*¨`*:•. :*¨`*:•. .•:*¨`*:•. :*¨`*:•.

خاک ، شادمانی می رویاند

غنچه ، زیبایی می آفریند

آسمان ، برکت می پراکند

خورشید ، لطافت می گستراند

پرستو ، پرواز آزادگی می کند

جویبار ، طراوت می بخشد

صحرا ، سفره رنگین می اندازد

...

من هنوز سرگرم خواسته های خودم هستم و به اطرافیان هیچ نمی بخشم !!!

واپسین لحطات سال 84

آخرين لحظات سال 84 است . آموخته ام که هميشه در آخرين ها ، نيم نگاهي به گذشته داشته باشم و آنچه در اين ايام گذشته است را مروري کنم ... امسال هرچند هنوز بوي بهار به من نرسيده و هرچند هنوز بهار را در وجودم احساس نکرده ام ، اما به بهانه پايان تقويمي سال 84 و بستن سررسيد اين سال ، نگاهي کردم به آن ...

سال 84 سال خوبي بود ... ـ اين چه حرفي است مي زنم ! سالها که هميشه خوب هستند ـ مثل همه سالهاي زوج ديگر !!! هميشه سال هاي زوج سالهايي بوده است که وقايع مهمي براي من رقم خورده است . اين سال هم از آن قاعده مستثني نبود

اگر بخواهم بهترين و مبارک ترين حادثه اش را يادآور شوم ، بايد روزي از روزهاي شهريور را به ياد بياورم که سر ظهر ـ به واسطه دوست خوبم امير ـ وارد کانون رايحه شدم ! قبلا هم دورادور رايحه را مي شناختم ، اما آن ورود گويي متفاوت بود ... جذبه اي داشت که مرا گرفت و ماندگار کرد ...

هيچ وقت نفهميدم چرا آن سال هاي قبل که رايحه را مي شناختم ، هيچگاه سراغش را نگرفتم و چرا امسال اين چنين شد

آن ورود مقدمه اي براي آشنايي با عزيزاني بود که دوستي با آنها همواره برايم مغتنم است و آن آشنايي برکاتي به همراه داشت که نمي توان توصيف کرد

به هرحال خدا را از بابت اين نعمت شاکرم و دوامش را خواهان

Monday, March 06, 2006

من ، تو ، او


من می گویم : می خواهیم برویم مسافرت ، فقط هم مشهد می رویم ! هرکسی می خواهد بیاند ، ثبت نام کند

تو می گویی : آقا ! پس چرا دوم ها رای گیری کردند و اصفهان می روند ؟ سوم ها هم که می خواهند بروند کیش ! اه ! نمی دونم چرا همه اش باید برویم مشهد ... این همه جای بهتر وجود داره که به آدم خوش می گذرد نق می زنی و می روی

او می داند که به این زودی ها توانایی به مشهد رفتن را ندارد ... می گویند : مشهد ، حج فقرا است . اما او مشهد هم نمی تواند برود

* * * * * *

من می گویم : بچه ها ! قرار بود با قطار سیمرغ یا سبز به مشهد برویم ، ولی بلیط پیدا نشد ، مجبور شدیم قطار درجه دوم بگیریم و برای اینکه راحت باشید ، هر 4 نفر ، یک کوپه دارند

تو می گویی : میشه پولش رو بگیرین و ما رو با همواپیما ببرین ؟ و وقتی قطار را می بینی ، شروع می کنی به مسخره کردن و تیکه انداختن
او : در حسرت آن است که روزی با قطار به مشهد برود

* * * * * *

من می گویم : آقایون لطف کنند ، گوشی موبایل « بولوتوس » دار با خودش نیاورند

تو می گویی : آقا ! ما گوشی قدیمی نداریم . نمیشه « بولوتوس » اش رو خاموش کنیم ، یا اینکه خودتون همه عکس هایش را فرمت کنید ؟ اصلاً چرا آقای ... خودش گوشی « بولوتوس » دار میاره ؟

او خوشحال است که به تازگی تلفن دار شده است ، چگونه دندانهای یک گوشی موبایل می تواند آبی باشد

* * * * * *

من می گویم : داریم به سفر زیارتی می رویم ، با خودتون « لپ تاپ » نیاورید . می شود چند روزی هم بازی نکرد
تو اصلا توجهی نمی کنی و « لپ تاپ » را می آوری و گاه و بی گاه آن را به بهانه های مختلف روشن می کنی و با دوستان ، محفل انسی می ساز

او لباسی نداشت که در مقابل سرما از خودش محافظت کند ... برای همین هم در اردوی یک روزه نیز شرکت نکرد

* * * * * *

به سختی یک حسینیه بزرگ برای اقامت پیدا کرده ایم ، شبی ... تومان ، ولی من این را به تو نمی گویم

تو با نگرانی از من می پرسی : حسینیه محل اقامت ، تخت دارد یا باید روی زمین بخوابیم ؟

او از شدت سرما ، تمام مدت چسبیده بود به بخاری نفتی ، و نتوانست کمی بخوابد

* * * * * *

من دوست داشتم با تو ، حداقل در این سفر زیارتی ، فقط در راه حرم می بودم

تو سراغ زمین بازی و استخر را از من می گیری

...او

* * * * * *

من دوست داشتم ، شام را ساده می خوردیم تا صبح راحت بتوانیم برای حرم رفتن بیدار شویم

تو بارها و بارها به من گفتی که باید یک شام را پیتزا بخوریم ، یک ناهار را هم در رستوران « پسران کریم » آن هم شیشلیک ، از دست ندادی

او همان چیزی را برای ناهار خورد که هر روز می خورد

* * * * * *

تو از من پرسیدی : آقا ! شما سال آینده هم معلم راهنمای ما هستید ؟

من سکوت کردم

تو فهمیدی که پشت این یکی سکوت ، حرفی است

تو پرسیدی چرا ؟

من هم گفتم ... گفتم و گفتم ... از او گفتم و از خودم ... تو فقط گوش می کردی ... من جلوی خودم را گرفتم که بغضم نترکد ... تو بازهم گوش کردی ... باهم گفتیم و شنیدیم ... نمی دانم در آن لحظات چه بر ما می گذشت ... حرف هایم تمام نشد ... اما احساس کردم که تو دیگر قانع شده ای که من نباید سال آینده معلم راهنمایتان باشم ... همین برای من کافی بود

* * * * * *

من نوشتم ...

تو شاید روزی بخوانی ...

او هرگز این ها را نخواهد خواند !!