Saturday, December 02, 2006

فاما بنعمه ربک فحدث


جاتون خالی ،

جای همتون خالی ،

نائب الزیاره بودم ، حرم ملکوتی امام هشتم ، اون هم شب میلاد مسعودش،

برای هرکسی که یادم اومد دعا کردم *

خیلی ذوق کردم که تونستم شب تولد حضرت ، به پابوسش برم ... واقعا جاتون خالی

آخه می دونین چیه ؟ من با اینکه هر هفته مشهد میام ، ولی روزهای شنبه هیچوقت نمی تونم مشهد باشم ، آخه تا ساعت 3:15 باید سرکلاس باشم !! اما این دفعه ، خود امام رضا اسبابش رو جور کرد که شب میلادش ( که شنبه هم بود ) مشهد باشم . بهانه هم شده بود امتحان میان ترم مکانیک کوانتم ! تازه ... امتحان قرار بود هفته قبل باشه ، ولی افتاد به این هفته ، یعنی شب تولد خودش ، اولین امتحان دوره فوق لیسانس رو دادیم !!

خیلی بهانه خوبی درست کرده بود تا همه راضی بشوند و کسی اشکالی نگیرد ، وگرنه چه کسی می توانست از حاج آقای جواهری مرخصی بگیرد و یک روز مدرسه نرود ...

خدایا شکرت ، بابت تمامی نعمتهای بی پایانت ...

خدایا شکرت ، مخصوصا بابت توفیق هم جواری امام رضا ( علیه السلام ) ...

خدایا شکرت ، بابت همه چیز ؛ در همه حال

Sunday, October 22, 2006

!!!!استفاده ابزاری از دعا ، اکیدا ممنوع

اللهم صل علی فاطمه و ابیها ...



... وبعلها و بنیها ،

و السر المستودع فیها ،

بعدد ما احاط به علمک

Friday, September 22, 2006

سلام

السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا

Saturday, September 09, 2006


زهـی خجستـــه زمــانی کــه یـار بـاز آیـد

بـه کـــام غمزدگـــان ، غمگســار بــازآیــــد

به پیش شاه خیالش، کشیدم ابلق چشم

بـــدان امیــد کـه آن شهســـوار بـاز آیــــــد

در انتظــار خدنگش همـی بــرد دل صیـــــد

خیــال آنک بـــه رسـم شکـــار بــاز آیــــــد

مقیم بر سر راهش نشسته ام چون گـــــرد

بدین هوس که بدین رهگـــذار بــــاز آیـــــــد

اگـــر نـه در خـم چوگـــــان او رود ســر مــن

ز سر چه گویم و سر خود چـه کار بـازآیـــــد

دلــی کـــه بــا سر زلفیـن او قـــراری کــــرد

گمــان مبر کـــه بــــدان دل قــرار بــازآیــــــد

زنقش بنـد قضـــا هست امیــــــد آن حــافظ

کـه همچو ســرو بدست نگــــار بـــاز آیــــــد

Saturday, August 19, 2006

یا دهر اف لک من خلیل

! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! !
! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! !
! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! !
! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! !
! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! !
! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! !
! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! !
! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! !
! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! !
! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! ! !

Friday, August 11, 2006

یا کریم و یا کریم و یـــــــــا کریم !



ای کریمی که ...

هرکه بر غیر تو وارد شود ، محروم است و آنکه به غیر تو رو کند ، زیانکار

هرکه به درگاه غیر تو رفت ، محتاج گشت و هرکه از غیر فضل تو در خواست کرد ، بی برگ و نوا گردید

درگاه لطف تو به روی مشتاقان باز و خیر و احسانت برای طالبان مبذول است

...

عادتت احسان بر بدکاران است و طریقه ات مدارا با سرکشان

ماه رجب ، را ماه تخلیه گفته اند ، تخلیه از رذایل ! و مگر من که در دریای رذایل غرق و دست و پای می زنم ، جز به عنایت تو توانایی و قدرتی دارم ، چه رسد به آنکه بخواهم از این دور مصرح گمراهی نجات یابم ؟ اگر توفیق ندهی ، توانم بندگی ندارم و اگر در بندگی ناتوان باشم ، چگوون کسب توفیق کنم ؟ در این گرداب سردرگمم ...

... رحمی نما ! ای که رحمتت بر غضبت سبقت دارد ...

... عنایتی کن !

ای کریم ! ای کریم ! ای کریم ! ...

Tuesday, August 08, 2006

ذکر علی عباده


کعبه چـون گـوی سبـق از سینه سینا گــرفت

پــــایه بــــرتر از فــــراز گــــنبد مینــــا گــرفت


خانــه، بـی سالار و صاحب بود تا میــلاد شـــاه

سر به کیوان زد چه ربّ البیت دروی جا گـرفت


تـا ز بــرج کــعبه خــورشید حقیقت جــلوه کــرد

چرخ چارم سوخت از حسرت دل از دنیا گـرفت


کــعبه شــد تا با مقــام لـی مع اللهّــی قریــــن

از شرافـــت همســـری تا بزم اواَدنـــی گـــرفت


خاک بطحا زین عنــایت آنچنان شد سـربلند

رونق عــزّ و شرف از مسجد الاقصــی گــرفت


کـــعبه شـــد تا مـــرکز طـــاووس گـــلزار ازل

تا ابد زاغ و زغــن یکســر ره صحــرا گـــرفت


خلــوت حـــق شد ز هر دیـو و دَد ِ نا پـاک پـاک

در پنـــاه اســـم اعظـــم مــنزل و مــأوا گـــرفت


خیـــر مقـــدم ای همایـــون طالـــع برج شـــرف

ملک هستــی زیب و فرّ زان طلعت عزّا گــرفت


نغمـه دستــــان نباشد در خــــور این داستـــان

شـــور، جبریــل امیـــن در عالـــم بــالا گـــرفت


گــوش جــان بگشا و بشنــو از امیــن کردگـــار:

لا فتـــــی الا علـــــی لا سیـــــف الا ذوالفقـــــار

Wednesday, August 02, 2006

این الرجبیون !؟


و من مهمّات المراقبات فيه ( شهر رجب) من أوّله الي آخره تذکّر حديث الملک الدّاعي ، علي ما روي عن النّبي ِ صلّي الله عليه واله : أنّ الله تعالي نصب في السماء السابعه ملکاً ، يقال له الدّاعي . فاذا دخل شهر رجب ينادي ذلک الملک کلّ ليلة منه الي الصباح : " طوبي للذّاکرين ، طوبي للطّائعين ؛ يقول الله تعالي : أنا جليس من جالسني ، و مطيع من أطاعني ، غافر من استغفرني ، الشهر شهري و العبد عبدي ، والرحمه رحمتي ، فمن دعاني في هذا الشهر أجبته ، و من سألني أعطيته ، و من أستهداني هديته ، و جعلت هذا الشهر حبلاً بيني و بين عبادي ، فمن اعتصم به وصل الي

Thursday, June 22, 2006

…رقصي چنين ميانه ميدانم آرزوست

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست

بگشای لب که قند فراوانم آرزوست


گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو

آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست


وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست

وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست


والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود

آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست


زین همرهان سست عناصر دلم گرفت

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست


زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول

آن‌های هوی و نعره مستانم آرزوست


یک دست جام باده و یک دست جعد یار

رقصی چنین ، میــانــه میــدانم آرزوست



Tuesday, May 23, 2006

- یا علی مددی -

درویش دورِ حوض راه می رفت. تصویرش روی آب افتاده بود و حرکت می کرد. درویش با تبرزینش تصویر را به علی نشان داد. درویشِ توی آب، با تبرزینش به درویش اشاره می کرد. درویش هم با تبرزینش به درویشِ توی آب اشاره می کرد. درویش شروع کرد به راه رفتن؛ درویش تویِ آب هم. درویش گفت:

- من هرکاری می کنم، او هم همان کار را نعل بالنعل انجام می دهد، اما نه ... این همه ی حقیقت نیست. او هم هرکاری می کند، من همان کار را نعل بالنعل انجام می دهم ...

علی می غهمید درویش چه می گوید، اما نمی دانست عیبِ کار کجاست. پرسید :

- یعنی او اصل است ؟

- شاید آری، شاید هم نه! حکمی نمی شود گفت. شاید هر دومان اصل باشیم ...

علی چیزی به خاطرش رسید. دولا شد و از روی زمین یک تکه سنگ برداشت. سنگ را توی حوض انداخت. آب موج برداشت و تصویرِ درویشِ توی آب هم به هم ریخت. رنگهایش در هم وارفت. علی لبخندی زد و گفت :

- دیدید؟! ما اصلیم!

- از کجا معلوم! دیدی که، علیِ توی آب هم سنگ پرتاب کرد. شاید ما هم از نظرِ آن ها همین جور وا رفته باشیم ... اما ... اما بدان! علی توی آب بهتر است. برای این که سنگ تو توی حوض آن ها ماند، اما سنگ آن ها توی حوض ما نماند، صاف و بی کینه ... درویشِ توی آب هم بهتر است. اصلش بدان! سایه ها هستند که راه می روند. ما مجبوریم، مثلِ آن ها دنبالِ آن ها راه برویم ...

منِ او ـ یازدهِ من

- یا علی مددی -

Monday, May 15, 2006

! التماس دعا و زيارت قبول

مي دانستم دوري سخت است ...

... و مي دانستم كه نمي توانم دوريتان تاب بياورم

ولي هيچ گاه فكر نمي كردم اين غربت و تنهايي به اين سرعت به سراغم بيايد
از همان لحظه اي كه رسيدم خونه ، وقتي در را باز كردم ،‌ منتظر بودم تا علي دوان دوان بيادي و در حاليكه من را به داخل مي آورد بيايد و بگويد :

سلام . بابا ! من امروز مامانو اذيت نَتَردَم* . حُسني و سارا رو هم نزدم . اينجا رو هم خط نتشيدم* ... برام چي خريدي ؟ تَت تَت* و بستني ؟ بيا ببين با بِريتسَم* يه برج ساختم ...

... اما سكوت ورود ... همه ي اين زيبايي ها را گرفت


مي دانستم زندگي بدون حضورتان ، فقط گذشت ثانيه هاست ...

... اما نمي دانستم كه اين ثانيه ها بي بودن با شما اينقدر به كندي مي گذرد

... نعمت با شما بودن از همان نعمت ها است كه وقتي در آن غرقه ايم ، قدرش را نمي دانيم . ديشب كه نبوديد ،‌ اين نكته مرتب از ذهنم مي گذشت ...

... جايتان خالي است ...

... تنها دل خوشيم اين است كه در جوار امام رضا هستيد و خوشحال ...

... همين برايم كافيست

زيارت قبول باشد و التماس دعا

* اين علي آقاي ما به « ك »‌ مي گويد « ت »

Wednesday, May 10, 2006

! تولدش مبارك

مطرب مهتاب رو آنچه شنيدي بگو

ما همگان محرميم، آنچه بديدي بگو

اي شه و سلطان ما اي طربستان ما

در حرم جان ما بر چه رسيدي بگو


مي دانم كه دو روزي زود آمده ام ... اما اين باشد به عنوان پيش درآمد تا روزش برسد

Wednesday, April 12, 2006

! تولدت مبارك

اين عكس امير آقاي عنبراني است كه 22 فروردين ماه ، 27 سالگي را پشت سر گذاشته اند

هرچند از مراسم تولد ايشان جز يك كاسه بستني چيزي نصيب ما نشد ، اما تولد ايشان را به كليه مسلمين جهان بالاخص ... تبريك مي گوييم

از طرف جمعي از هوادان

Saturday, April 01, 2006

! تولدم مبارک


سی و یکی شمع باید فوت کنم !!! باورت می شه ؟



انگار همین دیروز بود که حضرت استاد کتاب حدیثش رو پیش روی ده ، دوازده تا بچه دبیرستانی باز کرد و شروع کرد به خواندن :

قال الباقر علیه السلام : یا اَبناءَ العِشرین ! جِدُّوا وَ اجتَهِدوُا

توی اون لحظات از استاد پرسیدم : « این حدیث که مال افراد بین 20 تا 30 ساله است . حضرت برای سن و سال ماها چیزی نفرمودند ؟ خیلی مونده تا با شامل این حدیث شویم . »

و نمی دانستم که این قافله عمر عجب تند می گذرد .

و نمی دانستم که چشم بر هم زدنی پس از آن روزگاران شیرین ، فقط می توانم خاطرات آن ایام را به یادآورم

شنیده بودم که جوانی به سرعت می گذرد ، ولی نمی دانستم که این کلام چقدر حکیمانه است .

دهه سوم ، عجب دهه پر برکتی بود ! پر از نعمات فراوان ! آنقدر که نمی توان برشمرد !! بر شمردن آنها باشد برای خوانندگانی دیگر !!!!

پارسال که داشتم پایان سی سالگی و شروع ورود به دهه چهارم زندگی را به نظاره می نشستم ، یاد ادامه آن حدیث گرانقدر افتادم

... یا اَبناءَ الثَّلاثینَ ! لا تَغُرَّنَّکُم الحَیاةَ الدُّنیا

Thursday, March 30, 2006

! السلام علیک یا شمس الشموس

السلام علیک یا علیّ بن موسی الرّضا


اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی عَلِیِّ بنِ مُوسَی الرِّضَا المُرتَضیَ الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَ حُجَّتِکَ عَلی مَن فَوقَ الاَرضِ وَ مَن تَحتَ الثَّّری الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلوةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفضَلِ ما صَلَّیتَ عَلی اَحَدٍ مِن اَولِیائِکَ

ای آشنای غریب ؛ ای عصمت هشتم !

در بارگاه تو ، هیچ کس غریب نیست.

Wednesday, March 29, 2006

! بهار در ماتم

السّلام علیک یا رسول الله ، السّلام علیک یا خیر خلق الله و رحمه الله و برکاته

السّلام علیک یا حسن ابن علی ، ایّها المجتبی ، یاابن رسول الله


قال رسول الله ( صلی الله علیه و آله و سلم ) :

ما آمَنَ بـى مَـن باتَ شَبعان وَ جارُهُ جائِع وَ ما مِـن اَهل قَـريَه يَبيتُ وَ فيهِم جائِع لايَنظُرُ الله اِلَيهِم يَومَ القِيمَهِ .

به مـن ايمان نياورده كسـى كه سير بخـوابـد و همسايه اش گرسنه باشـد, و اهل يك آبادى كه شب را بگذرانند و در ميان ايشان گرسنه اى باشد, خـداوند در روز قيامت به آنها نظر رحمت نيفكند

* * * * * * * * * * * * * *

وصاياى امام مجتبى(ع)

شيخ طوسى(ره) از ابن‏عباس نقل مى‏كند: در واپسين ساعتهاى عمر امام مجتبى(ع) برادرش امام حسين(ع) وارد خانه آن حضرت شد، در حالى كه افراد ديگرى از ياران امام مجتبى(ع) در كنار بسترش بودند. امام حسين (ع) پرسيد: برادر! حالت چگونه است؟ حضرت جواب داد:

در آخرين روز از عمر دنيايى‏ام و اولين روز از جهان آخرت به سر مى‏برم و از جهت اين كه بين من و شما و ديگر برادرانم جدايى مى‏افتد، ناراحتم. سپس فرمود: از خدا طلب مغفرت و رحمت مى‏كنم، چون امرى دوست داشتنى، همچون ملاقات رسول خدا (ص) و اميرمؤمنان و فاطمه و جعفر و حمزه (عليهم السلام) را در پيش دارم. آن گاه اسم اعظم و آنچه را از انبياى گذشته از پدرش اميرالمؤمنين (ع) به ارث داشت تسليم امام حسين(ع) نمود. در آن لحظه فرمود بنويس:

« هذا ما اوصى به الحسن بن على الى اخيه الحسين اوصى انه يشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له و انه يعبده حق عبادته لا شريك له فى الملك و لا ولى له من الذل و انه خلق كل شئ فقدره تقديرا و انه اولى من عبد و احق من حمد، من اطاعه رشدو من عصاه غوى و من تاب اليه اهتدى، فانى اوصيك يا حسين بمن خلفت من اهلى و ولدى و اهل بيتك ان تصفح عن مسيئهم و تقبل من محسنهم و تكون لهم خلفا و والدا، و ان تدفننى مع رسول الله(ص) فانى احق به و ببيته فان ابو اعليك فانشدك الله بالقرابة التى قرب الله - عزوجل - منك و الرحم الماسة من رسول الله(ص) ان لا تهريق فى امرى محجمة من دم حتى نلقى رسول الله(ص) فنختصم اليه و نخبره بما كان من الناس الينا »

اين وصيتى است كه حسن بن‏على به برادرش حسين نموده است. وصيت او اين است: « ... اى حسين، تو را سفارش مى‏كنم كه در ميان بازماندگان و فرزندان و اهل بيتم كه خطاكاران آنان را با بزرگوارى خود ببخشى و نيكوكاران آن‏ها را بپذيرى و بعد از من جانشين و پدر مهربانى براى آنان باشى.

مرا در كنار قبر جدم رسول خدا(ص) دفن نما، زيرا من سزاوارترين فرد براى دفن در كنار پيامبر خدا(ص) و خانه او هستم، چنانچه از اين كار تو را مانع شدند سوگند مى‏دهم تو را به خدا و مقامى كه در نزد او دارى و به پيوند و خويشاوندى نزديكت‏با رسول خدا(ص) كه مبادا به خاطر من حتى به اندازه خون حجامتى، خون ريخته شود تا آن كه پيغمبر خدا(ص) را ملاقات كنم و در نزد او نسبت‏به رفتارى كه با ما كردند شكايت نمايم. »

Monday, March 27, 2006

غم زمانه به پایان نمی رسد ، برخیز !


صدای بال پرستو

صدای پای بهار !

صدای شادی گنجشک ها

صدای بهار !

نگاه و نازِ بنفشه

تبسم خورشید

ترانه خواندنِ باد

جوانه کردن بید

¨

صدای بوسه ی باران

صدای خنده ی گل

صدای کف زدن لحظه ها برای بهار

¨

دوباره معجزه ی آب و آفتاب و زمین

شکوه جادوی رنگین کمان فروردین

شکوفه و چمن و نور و رنگ و عطر و سرود

سپاس و بوسه و لبخند و شادباش و درود

دوباره چهره ی نوروز و شادمانی عید

دوباره عشق و امید

دوباره چشم و دلِ ما و چهره های بهار

¨

غم زمانه به پایان نمی رسد ، برخیز !

به شوقِ یک نفسِ تازه در هوای بهار

فریدون مشیری

کتاب " آه باران "

Tuesday, March 21, 2006

یا مُقَلّبَ القُلوُبِ وَ الاَبصارِ ،

یا مُدَبّـرَ اللّیــلِ وَ النّهـــــارِ ،

یا مُحَوّلَ الحَـولِ وَ الاَحوالِ ،

حَوّل حالَنا اِلی اَحسَنِ الحال

کَذلِکَ نَقُصُّ عَلَیکَ مِن اَنباءِ ما قَد سَبَقَ وَ قَد اتَیناکَ مِن لَدُنّا ذِکراً O مَن اَعرَضَ عَنهُ فَاِنَّهُ یَحمِلُ یَومَ القِیامَه وِزراً

طه 99 و 100

.•:*¨`*:•. :*¨`*:•. .•:*¨`*:•. :*¨`*:•. .•:*¨`*:•. :*¨`*:•.

تا زمیخانه دمی نام و نشان خواهد بود

سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود

حلقه پیر مغانم ز ازل در گوش است

بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود

بر سر تربت ما چون گذری همت خواه

که زیارتگه رندان جهان خواهد بود

برو ای زاهد خود بین که زچشم من و تو

راز این پرده نهانست و نهان خواهد بود

عیب رندان مکن ای خواجه کزین کهنه رباط

کس ندانست که رحلت به چه سان خواهد بود

چشمم آن شب که ز شوق تو نهد سر به لحد

تا دم صبح قیامت نگران خواهد بود

.•:*¨`*:•. :*¨`*:•. .•:*¨`*:•. :*¨`*:•. .•:*¨`*:•. :*¨`*:•.

خاک ، شادمانی می رویاند

غنچه ، زیبایی می آفریند

آسمان ، برکت می پراکند

خورشید ، لطافت می گستراند

پرستو ، پرواز آزادگی می کند

جویبار ، طراوت می بخشد

صحرا ، سفره رنگین می اندازد

...

من هنوز سرگرم خواسته های خودم هستم و به اطرافیان هیچ نمی بخشم !!!

واپسین لحطات سال 84

آخرين لحظات سال 84 است . آموخته ام که هميشه در آخرين ها ، نيم نگاهي به گذشته داشته باشم و آنچه در اين ايام گذشته است را مروري کنم ... امسال هرچند هنوز بوي بهار به من نرسيده و هرچند هنوز بهار را در وجودم احساس نکرده ام ، اما به بهانه پايان تقويمي سال 84 و بستن سررسيد اين سال ، نگاهي کردم به آن ...

سال 84 سال خوبي بود ... ـ اين چه حرفي است مي زنم ! سالها که هميشه خوب هستند ـ مثل همه سالهاي زوج ديگر !!! هميشه سال هاي زوج سالهايي بوده است که وقايع مهمي براي من رقم خورده است . اين سال هم از آن قاعده مستثني نبود

اگر بخواهم بهترين و مبارک ترين حادثه اش را يادآور شوم ، بايد روزي از روزهاي شهريور را به ياد بياورم که سر ظهر ـ به واسطه دوست خوبم امير ـ وارد کانون رايحه شدم ! قبلا هم دورادور رايحه را مي شناختم ، اما آن ورود گويي متفاوت بود ... جذبه اي داشت که مرا گرفت و ماندگار کرد ...

هيچ وقت نفهميدم چرا آن سال هاي قبل که رايحه را مي شناختم ، هيچگاه سراغش را نگرفتم و چرا امسال اين چنين شد

آن ورود مقدمه اي براي آشنايي با عزيزاني بود که دوستي با آنها همواره برايم مغتنم است و آن آشنايي برکاتي به همراه داشت که نمي توان توصيف کرد

به هرحال خدا را از بابت اين نعمت شاکرم و دوامش را خواهان

Monday, March 06, 2006

من ، تو ، او


من می گویم : می خواهیم برویم مسافرت ، فقط هم مشهد می رویم ! هرکسی می خواهد بیاند ، ثبت نام کند

تو می گویی : آقا ! پس چرا دوم ها رای گیری کردند و اصفهان می روند ؟ سوم ها هم که می خواهند بروند کیش ! اه ! نمی دونم چرا همه اش باید برویم مشهد ... این همه جای بهتر وجود داره که به آدم خوش می گذرد نق می زنی و می روی

او می داند که به این زودی ها توانایی به مشهد رفتن را ندارد ... می گویند : مشهد ، حج فقرا است . اما او مشهد هم نمی تواند برود

* * * * * *

من می گویم : بچه ها ! قرار بود با قطار سیمرغ یا سبز به مشهد برویم ، ولی بلیط پیدا نشد ، مجبور شدیم قطار درجه دوم بگیریم و برای اینکه راحت باشید ، هر 4 نفر ، یک کوپه دارند

تو می گویی : میشه پولش رو بگیرین و ما رو با همواپیما ببرین ؟ و وقتی قطار را می بینی ، شروع می کنی به مسخره کردن و تیکه انداختن
او : در حسرت آن است که روزی با قطار به مشهد برود

* * * * * *

من می گویم : آقایون لطف کنند ، گوشی موبایل « بولوتوس » دار با خودش نیاورند

تو می گویی : آقا ! ما گوشی قدیمی نداریم . نمیشه « بولوتوس » اش رو خاموش کنیم ، یا اینکه خودتون همه عکس هایش را فرمت کنید ؟ اصلاً چرا آقای ... خودش گوشی « بولوتوس » دار میاره ؟

او خوشحال است که به تازگی تلفن دار شده است ، چگونه دندانهای یک گوشی موبایل می تواند آبی باشد

* * * * * *

من می گویم : داریم به سفر زیارتی می رویم ، با خودتون « لپ تاپ » نیاورید . می شود چند روزی هم بازی نکرد
تو اصلا توجهی نمی کنی و « لپ تاپ » را می آوری و گاه و بی گاه آن را به بهانه های مختلف روشن می کنی و با دوستان ، محفل انسی می ساز

او لباسی نداشت که در مقابل سرما از خودش محافظت کند ... برای همین هم در اردوی یک روزه نیز شرکت نکرد

* * * * * *

به سختی یک حسینیه بزرگ برای اقامت پیدا کرده ایم ، شبی ... تومان ، ولی من این را به تو نمی گویم

تو با نگرانی از من می پرسی : حسینیه محل اقامت ، تخت دارد یا باید روی زمین بخوابیم ؟

او از شدت سرما ، تمام مدت چسبیده بود به بخاری نفتی ، و نتوانست کمی بخوابد

* * * * * *

من دوست داشتم با تو ، حداقل در این سفر زیارتی ، فقط در راه حرم می بودم

تو سراغ زمین بازی و استخر را از من می گیری

...او

* * * * * *

من دوست داشتم ، شام را ساده می خوردیم تا صبح راحت بتوانیم برای حرم رفتن بیدار شویم

تو بارها و بارها به من گفتی که باید یک شام را پیتزا بخوریم ، یک ناهار را هم در رستوران « پسران کریم » آن هم شیشلیک ، از دست ندادی

او همان چیزی را برای ناهار خورد که هر روز می خورد

* * * * * *

تو از من پرسیدی : آقا ! شما سال آینده هم معلم راهنمای ما هستید ؟

من سکوت کردم

تو فهمیدی که پشت این یکی سکوت ، حرفی است

تو پرسیدی چرا ؟

من هم گفتم ... گفتم و گفتم ... از او گفتم و از خودم ... تو فقط گوش می کردی ... من جلوی خودم را گرفتم که بغضم نترکد ... تو بازهم گوش کردی ... باهم گفتیم و شنیدیم ... نمی دانم در آن لحظات چه بر ما می گذشت ... حرف هایم تمام نشد ... اما احساس کردم که تو دیگر قانع شده ای که من نباید سال آینده معلم راهنمایتان باشم ... همین برای من کافی بود

* * * * * *

من نوشتم ...

تو شاید روزی بخوانی ...

او هرگز این ها را نخواهد خواند !!